src='http://www.jonbeshnet.ir/sites/default/files/logo/hadi/imamhadi3.js'>
شیخ مفید در اختصاص با استناد از اصبغ بن نباته روایت کرده است: روزی امام علی (ع) بالای منبر رفتند و بعد از سپاس و ثنای خدای متعال فرمودند: ای مردم! همانا خدای تبارک و تعالی شیعیان ما را هزار سال قبل از آفریدن آدم (ع) آفرید و همانا تا روز قیامت هیچ کس از آنها زیاد یا کم نمی شود و همانا وقتی به آنها نگاه می کنم آنها را می شناسم
حدیثی از کتاب اصول کافی نقل شده است.
ابو بصیر مىگوید: یک روز که پیامبر اکرم (ص) نشسته بود ناگاه امیر المؤمنین (ع) وارد شد و پیامبر اکرم (ص) به او فرمود: تو به عیسى بن مریم (ع) شبیه هستی، و اگر ترس از این نبود که گروه هایى از امّتم در بار? تو همان را بگویند که مسیحیان در بار? عیسى گفتند، در باره تو چیزهایى مىگفتم که از میان مردم عبور نکنى مگر آن که خاک پایت را براى تبرّک بردارند.! برخی گفتند: پیامبر براى عموزادهاش به نمونهاى پایینتر از عیسى بن مریم (ع) راضى نیست که در این زمان این آیه نازل شد: ” و چون عیسى بن مریم مثل زده مىشود ناگهان قوم تو سر و صدا راه مىاندازند و گفتند: آیا معبودان ما بهتر هستند یا او. آنان این مقایسه را به عنوان مثل براى تو نزدند مگر از روى جدال بىمنطق و ستیزهجویى ، بلکه اینان گروهى ستیزهجو هستند. او نبود جز بندهاى که به او نعمت عطا کردیم و وى را براى بنىاسرائیل نشانهاى بزرگ قرار دادیم و ما اگر بخواهیم برخى از شما را در زمین فرشتگانى قرار مىدهیم که جانشین باشند[1].
راوى مىگوید: حارث بن عمرو فهرى به خشم آمد و گفت: خدایا! اگر این حکم درست است و از نزد تو است که مقرّر شده بنى هاشم پیشوایى امّت را مانند هراکلیوس پس از هراکلیوس به ارث برند [یعنى به رسم پادشاهان] پس بر سر ما از آسمان سنگ بباران یا عذاب دردناکى بر ما فرود آر. خداوند سخن حارث را به پیامبر (ص) فرو فرستاد و این آیه هم نازل شد: ” و خداوند بنا ندارد ایشان را با این که تو در میانشان هستى و مادام که استغفار مىکنند عذاب کند”[2]. پیامبر به او فرمود: اى عمرو! یا توبه کن یا از این جا برو. او در پاسخ گفت: اى محمّد! از آن چه دارى براى قریشیان بهرهاى مقرر کن؛ زیرا بنى هاشم بزرگوارى و کرم عرب و عجم را دارند. پیامبر (ص) فرمود: این در اختیار من نیست و آن را باید در اختیار خداوند سبحان دانست. او گفت: اى محمّد! دلم از توبه پیروى نمىکند، ولى از کنار تو مىروم، و دستور داد شترش را بیاورند، او سوار آن شد. و چون به حومه مدینه رسید تکّه سنگى به سر او خورد و بر فرقش کوفت، و در این جا به پیامبر (ص) وحى آمد که: “سائلى از کفار درخواست عذابى کرد که لا محاله واقع مىشد [عذابى که] ویژه کافران است، [و] آن را بازدارندهاى نیست. [این عذاب] از سوى خداى صاحب درجات است[3]. پس پیامبر به منافقانى که در پیرامون او بودند فرمود: در پى دوستتان بروید که آن چه را خواسته بود به سرش آمد، خداوند مىفرماید: :” آنها تقاضاى فتح و پیروزى کردند، و هر گردنکش ستیزهجو نومید و نابود شد.”[4].[5]
[1]. زخرف، 57 – 60،”وَ لَمَّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْیَمَ مَثَلًا إِذا قَوْمُکَ مِنْهُ یَصِدُّونَ* وَ قالُوا أَ آلِهَتُنا خَیْرٌ أَمْ هُوَ ما ضَرَبُوهُ لَکَ إِلَّا جَدَلًا بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ* إِنْ هُوَ إِلَّا عَبْدٌ أَنْعَمْنا عَلَیْهِ وَ جَعَلْناهُ مَثَلًا لِبَنِی إِسْرائِیلَ* وَ لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْنا مِنْکُمْ مَلائِکَةً فِی الْأَرْضِ یَخْلُفُونَ”.
[2]. انفال، 33، “وَ ما کانَ اللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِیهِمْ وَ ما کانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ”.
[3]. معارج،1-3، “سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ* لِلْکافِرینَ لَیْسَ لَهُ دافِعٌ* مِنَ اللَّهِ ذِی الْمَعارِجِ”.
[4]. ابراهیم، 15،” وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خابَ کُلُّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ “.
[5]. کلینى، الکافی، ج 8، ص 57، دار الکتب الإسلامیة تهران، 1365 هـ ش، (ترجمه روضه کافى، ص 90 و 91)؛ طبرسى، إعلام الورى بأعلام الهدى، ص 186، اسلامیه.
پرسش: چرا علی(علیه السلام) را برتر و افضل از بقیه انبیا (به جز خاتم الانبیا) می دانید؟
پاسخ: در روز بیستم ماه مبارک رمضان سال چهلم هجری، آثار مرگ بر چهره امام علی(علیه السلام) ظاهر شده بود. امام به فرزند بزرگش امام حسن(علیه السلام) فرمود: به شیعیانی که جلو درب منزل اجتماع کرده اند اجازه دهید تا بیایند و مرا ببینند. درب باز شد و شیعیان، دور آن حضرت جمع شده و به گریه و زاری پرداختند. امام علی(علیه السلام) خطاب به آنان فرمود: «قبل از آن که فرصت از دست رود و دیگر نتوانید مرا ببینید، هر سؤالی دارید از من بپرسید، لیکن سؤالاتتان کوتاه و مختصر باشد.»
یکی از سؤال کنندگان، صعصعه بن صوحان بود که روایات او حتی در صحاح اهل سنت هم، آورده شده و مورد اعتماد علمای فریقین می باشد. او از امام پرسید «شما فضیلت بیشتری دارید یا حضرت آدم؟» حضرت فرمود: «خوب نیست که کسی از خودش تعریف نماید»[1] لکن از این جهت که خداوند فرموده است: «نعمت های خدادادی به خود را نقل کنید: (وَأَمّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ) [2] باید بگویم: «من از حضرت آدم افضل ام». صعصعه دلیل این برتری را جویا شد و خلاصه پاسخ امام علی(علیه السلام) چنین است: «برای آدم همه جور وسایل راحتی و آسایش و نعمات در بهشت فراهم بود و فقط خداوند او را از خوردن گندم منع نمود. با وجود این ممنوعیت، آدم از گندم خورد و از بهشت رانده شد. در حالی که من از خوردن گندم منع نشده ام، و چون دنیا را قابل توجه نمی بینم به میل و اراده خود، هرگز نان گندم نخورده ام». منظور حضرت آن است که کرامت و فضیلت افراد نزد خداوند به زهد، ورع و تقوای آن ها است. هر کسی از دنیا اعراض بیشتری داشته باشد، یقیناً نزد خدا مقرب تر است. کمال زهد و تقوی هم، اجتناب از حلال ممنوع نشده است که ایشان این کار را انجام داده اند.
سپس صعصعه پرسید «شما افضل اید یا نوح شیخ الانبیاء؟» حضرت پاسخ داد: «من از نوح افضل ام» و علت این برتری بر نوح را چنین فرمود: «نوح(علیه السلام) قوم خود را به سوی خدا دعوت کرد، ولی آن ها او را اطاعت نکردند و به آن بزرگوار آزار و اذیت بسیاری رساندند. سپس نوح پیغمبر، آنان را نفرین کرد و گفت: پروردگارا! احدی از کافرین را بر روی زمین باقی نگذار. اکنون با وجود این که بعد از وفات خاتم الانبیا، صدمات و آزار فراوانی از این امت به من رسیده است، هرگز آنان را نفرین نکرده و کاملاً صبر پیشه کردم».
ایشان صبر خود را در خطبه شقشقیه چنین توصیف می کند: «در حالی صبر نمودم که در چشمم خار و در گلویم استخوانی بود.»[3] منظور امام این است که هر کس که بر بلاها و سختی ها بیشتر صبر داشته باشد مقرب تر است.
آنگاه صعصعه پرسید: «شما افضل هستید یا ابراهیم(علیه السلام)؟» ایشان پاسخ داد: «من از ابراهیم افضل می باشم» و دلیلش را در قرآن، از زبان ابراهیم(علیه السلام) چنین می فرماید: (رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتی قالَ أَوَلَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلی وَلکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی)؛ پروردگارا چگونگی زنده کردن مردگان را به من نشان ده. خداوند فرمود: آیا باور نداری؟ پاسخ داد: چرا باور دارم، اما می خواهم با مشاهده آن دلم آرام گیرد».[4] اما من گفتم: «اگر کشف حجاب گردد و پرده ها بالا رود، یقین من زیادتر نخواهد شد».[5] منظور امام آن است که علو درجه هر کس، درجه یقین او می باشد که واجد مقام حق الیقین گردد.
در ادامه پرسشِ صعصعه، امام خود را از موسی(علیه السلام) نیز افضل و برتر خواند و دلیل آن را چنین فرمود: «وقتی که خداوند او را ماموریت داد تا به دعوت فرعون به مصر رود، مطابق قرآن مجید، ایشان عرض کرد: (رَبِّ إِنِّی قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخافُ أَنْ یَقْتُلُونِ وَأَخِی هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّی لِساناً فَأَرْسِلْهُ مَعِی رِدْءاً یُصَدِّقُنِی إِنِّی أَخافُ أَنْ یُکَذِّبُونِ)؛ «خداوندا من از آنان یک نفر را کشته ام و می ترسم که آنان مرا به قتل
برسانند. برادرم هارون را که زبان فصیح تر و گویاتری از من دارد، با من همراه گردان تا یاور و شریک من در امر رسالت باشد، و مرا تصدیق نماید؛ زیرا می ترسم آن ها رسالتم را تکذیب نمایند».[6] اما موقعی که پیامبر خدا(صلی الله علیه وآله) به من مأموریت داد تا به مکه معظمه روم، و آیات اول سوره برائت را در بالای بام کعبه بر کفار قریش قرائت نمایم ـ با آن که در آنجا کمتر کسی را می توان یافت که یکی از خویشان و بستگانش به دست من کشته نشده باشدـ هرگز و ابداً نهراسیدم. امر پیامبر خدا را اطاعت نمودم و به تنهایی مأموریت خود را انجام داده، آیات سوره برائت را بر آنان قرائت نموده و مراجعت کردم.»
این سخن امام کنایه از توکل او به خدا است؛ چون هر کس توکلش بیشتر باشد فضیلت بیتشری دارد و موسی کلیم الله به برادرش هارون اتکا و اعتماد داشت، ولی امیرالمؤمنین(علیه السلام) به طور کامل به خدای بزرگ توکل و اعتماد نمود.
همچنین امام علی(علیه السلام) خود را برتر و افضل از عیسی مسیح دانست و دلیل آن را نیز چنین بیان کرد: به اذن و قدرت پروردگار، وقتی جبرئیل در گریبان مریم دمید، او حامله شد و زمانی که موقع وضع حملش رسید به مریم وحی شد که: «از خانه بیت المقدس بیرون آی، این خانه محل عبادت است نه محل ولادت و زایشگاه.»[7] به همین دلیل از بیت المقدس بیرون رفت و عیسی در بیابان خشکیده ای متولد شد. اما وقتی مادر من ـ فاطمه بنت اسد ـ درد زاییدن گرفت در وسط کعبه به مستجار کعبه متوسل شد و گفت: بارالها بحق این خانه کعبه و بحق کسی که این خانه را بنا نهاده است، درد زایمان را بر من سهل و آسان گردان. در همان وقت دیوار کعبه شکافته شد و مادرم فاطمه با ندای غیبی به داخل خانه راه یافت، من در همان خانه کعبه متولد شدم.
بنابراین چون مکه معظمه بر بیت المقدس برتری دارد و مریم از زادن عیسی در بیت المقدس ـ مکانی پائین تر از مکه ـ نهی شد؛ ولی مادر علی(علیه السلام)، برای زادن او به درون کعبه ـ مکانی برتر از بیت المقدس ـ دعوت شد، بدین جهت روح، نفس و بدن او از عیسی پاکیزه تر است.
بالاخره کسانی چون ابن ابی الحدید، امام حنبل، امام فخر رازی، شیخ سلیمان بلخی حنفی و بسیاری دیگر، حدیث زیر را از پیامبر خدا(صلی الله علیه وآله) نقل نموده اند که فرمود: «هر کس می خواهد به علم آدم نظر کند، به علم علی توجه کند. هر کس می خواهد حقیقت تقوای نوح و حکمت او را ببیند و نیز حلم و خلت ابراهیم، هیبت موسی و عبادت عیسی را ببیند پس به سوی علی بن ابی طالب(علیه السلام) نظر کند».[8] بالاخره میرسید علی همدانی شافعی در پایان این حدیث می افزاید: «نود خصلت از خصلت های انبیا در حضرت علی(علیه السلام) جمع می باشد که در کس دیگر نمی باشد».[9] البته تشبیه نمودن علی(علیه السلام) به آدم از بعد علم، بدان جهت است که خداوند در قرآن مجید می فرماید: (وعَلَّمَ آدَمَ الأسْماء کُلَّها)؛ «خداوند همه اسماء را به آدم آموخت»[10] و تشبیه نمودن حلم علی(علیه السلام)به حلم ابراهیم از آن جهت است که خداوند در سوره توبه فرمود: (إنَّ إبْراهِیمَ لأوَّاهٌ حَلیمٌ)؛ به درستی که ابراهیم بردبار و حلیم بود».[11] .
بنابراین چنانچه کسی در ویژگی بارز هر یک از انبیا با آن نبی مساوی شد می توان نتیجه گرفت که تمام ویژگی های همه انبیا را دارد و لذا برتری او بر آن ها اثبات می گردد.
بلخی حنفی و گنجی شافعی در کفایة الطالب از امام احمد حنبل نقل نموده اند: فضائلی که برای علی ابن ابی طالب(علیه السلام) آمده برای هیچ یک از صحابه نیامده است.[12] .
عجب تمثیلی است این که علی مولود کعبه است... یعنی باطن قبله را در امام پیدا کن! اما ظاهرگرایان از کعبه نیز تنها سنگ هایش را می پرستند. تمامیت دین به امامت است شهید آوینی
**من با نام حضرت امام وقتی آشنا شدم که ایشان را تبعید کردند. سال 1343 دانشجو بودم که به دوستم گفتم: سید،قم میروی ببین ما زیر علم کدام آخوند داریم سینه میزنیم. آخوندهای جور واجور ما دیدیم.
ایشان رفت و آمد گفت: این اصلا یک چیز دیگه است. در آن موقع ما جوان بودیم و اسم آقای خمینی در ذهن ما ماند. سفارت آمریکا در آن سالها یک نشریه مجانی میداد به نام "مرزهای نو " که بعضی از پیشرفتهای آمریکا را منعکس میکرد. موشکی اینها فرستاده بودند به نام موشک "جمینی ". دوست خیاطی داشتیم که آدرس داده بود و مجانی برای او میفرستادند.
در آن مجله با تیتر بزرگ نوشته بود که موشک جمینی. یکی از دوستان، شیطنت کرده بود و نقطه آن "ج " را کنده و "خ " کرده بود. به اوگفتم میدانی خمینی کیست که این کار را کردی؟ شروع کردم به بحث و جدل و رفاقت ما به هم خورد. بعد به مدرسه صنعتی آمدم، معلم شدم و در آنجا با شهید رجایی درس میدادیم. طبیعتا افتادیم در خط اسلامی. جامعه اسلامی مهندسان که مهندس بازرگان و نهضت آزادیها آن را دایر کرده بودند و در آن زمان بود که آقای رجایی را گرفتند. بعد ما شدیم یک قطرهای از اقیانوس. مشتها گره شد و شد انقلاب اسلامی.
اولین بار من امام را در مدرسه رفاه دیدم. تا اینکه روزی در معیت آقای رجایی ملاقات جانانهای با امام کردیم.همان صبح ریش تراشیدم و ادکلن زدم. گفتم نکند من این جور بروم بگویند: برو گمشو. اما امام بصیرت داشت، میدید که در دل آدم چه جوری است. اتفاقا به خود امام هم گفتم که آقای رجایی به من گفته است این ریش ندارد ولی ریشه دارد. جریان از این قرار بود که به آقای رجایی گفته بودند که این کی است که مشاور شما است؟ اینکه ریش ندارد این قدر به این بنده خدا گفتند که گفت: این ریش ندارد، ریشه دارد ول کنید ما را. من به امام همین مطلب را عرض کردم.
**آن زمان شکوهی وزیر آموزش و پرورش بود و آقای رجایی مشاورش.یواش یواش ایشان سرپرست وزارتخانه شد.و من به عنوان مشاور یکی از مدیران کلش شدم. اولین دیدار خیلی خصوصی ما با امام که میتوانم بک خاطره شیرین از آن بگویم زمانی بود که ایشان به قم تشریف بردند. ما در شهریور آن سال رفتیم با امام صحبت کنیم که در آغاز سال تحصیلی پیامی برای دانشآموزان و معلمان بدهند. آقای رجایی تمام مدیران کل شهرستانها را برد.
من مدیر کل ستادی در آموزش و پرورش بودم. به خدمت امام رفتیم. حدود بیست سی نفر بودیم. ما نشستیم در آن اتاق که همان پتوی چهارخانه در آن بود و همه در تلویزیون دیدهاند. مردم در بیرون به شدت شعار میدادند که ملاقات اختصاصی ملغی باید گردد. آقای رجایی برگشت به طرف مردم، گفت: من برای کار شما دارم میروم که مردم صلوات فرستادند،گفتم: الحمدالله امام آمدند، ما بلند شدیم، دیدیم امام نیامدند. ای داد و بیداد که یک تودهنی محکمی امام به ما زد. امام چی شدند؟ گفتند امام رفتند اول جواب آن مردم را بدهند. بعد تشریف بیاورند. حرفشان را که با ما زدند دوباره برگشتند و رفتند طرف مردم و با مردم خداحافظی کردند و رفتند.
آقای رجایی گفت:امام عجب درسی به ما دادند که یعنی اصل کار آن جا و پیش مردم است. من یادم است که سید جلیل سیدزاده که بعدا نماینده کرمانشاه در مجلس و سپس استاندار تهران شد در آن جلسه وقتی امام حرفشان را زدند و بلند شدند او احساساتی شد و رفت یک جوری شانهامام را گرفت و به طرف خودش کشید که ما فکر کردیم دست امام شکست که همه پریدند به طرف سیدزاده که تو پیرمرد را کشتی. اما دیدم امام خندیدند و دستی بر سر و رویش کشید. آن سید خیلی عشق به امام داشت.
در آن دیدار آقای رجایی گزاش داد و امام در باب دانشآموزان سخن گفتند و پیام دادند. بحث دیگری نشد ولی یک درس عملی گرفتم که انقلاب آنجاست که مردم کوچه و بازار در آن جا هستند.
**یک روز خدمت حضرت امام رفتیم. رجایی بود و دیگران. بعید میدانم بیشتر از دو سه نفر بوده باشیم. از اتاق که بیرون آمدیم دیدم که یکی استانداران در اتاق انتظار نشسته است تا برود پیش امام. ایشان با آقای رجایی سلام و علیک کرد. آمدیم بیرون .گفتم: آقای رجایی استاندار ما اینجا چه کار میکند؟ گفت: آمده است لابد از منطقه جنگ ایلام گزارش بدهد.آن طرفها بود. اگر من دقیق گفته باشم گفتم اصلا برای من هیچ قضیه روشن نیست.
در آن زمان آقای رجایی نخستوزیر و من هم مشاورش بودم. آقا شما نخستوزیر هستید آن وقت استاندار از آن جا پا شود اینهمه راه بکوبد بیاید برود گزارشش را به امام بدهد، چرا؟ همین جور که با ماشین میآمدیم آقای رجایی یواش یواش متوجه نکته شد و گفت: راست میگویی من چه کار کنم؟ گفتم:تو در اسرع وقت پیش امام برو و بگو آقا اگر شما به ما اعتماد نداری خب به ما بگویید. اگر گزارش میخواهید ، من گزارش را از ایشان بگیرم و به شما بدهم.
آقای رجایی خدمت امام رفت و آمد، دیدم شاد و شنگول است. خدا رحمتش کند، در اتاقم آمد و شانهام را فشاری داد. من از فشارش میفهمیدم که خوشحال است یا بد حال وعصبانی. گفت: خوب شد گفتی، من رفتم خدمت امام، گزارشها را دادم، بعد گفتم آقا این استاندار من آن روز اینجا آمد و مشاور من هم این را گفته است. امام گفت مشاور تو درست گفته است. استاندار نباید به من گزارش بدهد. استاندار، باید همان کاری را بکند که تو گفتی و من هم به تو اعتماد دارم اما آقای رجایی ارتباط من را با مردم قطع نکن. من باید با مردم ارتباط داشته باشم نه تنها استاندار بلکه کمتر از استاندار اما در مورد مسائل دولت مطمئن باشد که اگر گزارش منفی به من برسد اولین کسی که از او سوال میکنم شمایید. خدا را شکر،ترس ما ریخت.
**آقای رجایی بعد از بدبختیهایی که ما سر جریان بنیصدر کشیدیم به ریاست جمهوری انتخاب شد. آقای فرانسوا میتران انتخابات آقای رجایی به ریاست جمهوری را تبریک گفت. آقای رجایی همیشه میگفت که فلانی، تو در مدرسه معلم انشا بودی و من معلم ریاضی، بنابر این مسائل منطقی با من و احساساتی با تو. خیلی از این متنها است که من نوشتهام. آقای رجایی از من خواست که جواب تبریک میتران را نیز بنویسم و من هم نوشتم که بله شما به من تبریک گفتی و از آن طرف پاریس را کردهاید مرکز ثقل ضد انقلاب (زمانی که منافقان آنجا بودند) نمیدانم کسی که میخواست این را به فرانسه ترجمه کند نفهمید یا فهمید و شیطنت کرد، ما یک ثقل داریم به نام جهنم و این که جهنم ترجمه کرد یک جوری ترجمه کرد که انگار ما پاریس را جهنم ضد انقلاب خواهیم کرد (یعنی) تهدید و دخالت در امور خارجی، حالا اگر اینهم نبوده باشد، متنی که من نوشتم متن غیر دیپلماتیک بود، یعنی یک متنی بود که کسی به شما گفته است تبریک عرض کنم.
گفتهاید: برو خودت را بساز، خودت را درست کن (جالب این است که من لیسانس سیاسی هم هستم) این رفت و خارجیها یک مانوری روی آن مرکز ثقل و جهنم کردند که خیلی به ضرر ما تمام شد و پاسخ ما اصلا با عرف دیپلماتیک نمیخواند. از آن طرف هم ما مشتهای مان را بلند کردیم و مرگ بر آمریکا، مرگ بر فرانسه، برای اینکه مسعود رجوی آن جاست و غیره گفتیم. یک روز در دفترم نشسته بودم که آقای رجایی فشاری روی شانه من داد دیدم ای داد و بیداد، ما همین الان باید با هم دعوا کنیم. نگاه کردم دیدم که رنگش پریده است. چی شده؟ گفت تو نمی دانی چه کار کردی؟ گوشی امام از من کشید که در عمرم کسی این جور با من برخورد نکرده بود. گفتم: مگر امام چی گفتند؟ سر چی؟ خدایا چه خلافی کردهایم؟ ما که تمام دلمان با امام و انقلاب است، چی شده؟ گفت: راجع به آن اطلاعیه جواب میتران.
گفتم: آقا میگفتی به میتران که این بد ترجمه کردهاند. ما مرکز ثقل نوشتیم. گفت: اصلا حرف سر این نبوده، من هم فکر کردم همین است. امام به من گفتند: یک کسی به تو تبریک گفته است، تبریک عرض میکنم، تو به عنوان یک مسلمان باید بگویی متشکرم. تو چه جوری میزنی تو دهان رئیس جمهور یک مملکت. ادبمان کجا رفته است.
آقای رجایی گفت: هر چه فکر میکنم امام راست میگویند، گفتم: هیچ هم امام راست نمیگویند، چیچی راست میگویند؟ امام خودشان میگویند مرگ بر آمریکا،ملت زیر سایه امام این جوری بگویند: مرگ بر فرانسه، آن وقت اگر ما بنویسیم این جوری. حتما باید پیش امام بروی.
شهید رجایی رفت و بعد ازملاقات با امام پیش من آمد و این دفعه دیگر خوشحال،گفتم چی شد، گفت خدا ما را فدای امام بکند. ما اصلا باید خودمان را با امام میزان کنیم. من رفتم به اوگفتم آقا! مشاور فضول ما این جوری میگوید، گفتند: هم مشاور فضول تو درست میگوید، هم کارشان غلط است . من یک آخوند هستم اینجا نشستهام حرف میزنم.من چه کاره هستم؟ من در عالم اسلام برای مسلمانانها باید حرف بزنم و حرف میزنم. ولی تو پست سیاسی قبول کردی تو رئیس جمهور مملکتی. رئیسجمهور مملکت باید به عرف سیاسی عمل کند.
در عرف سیاسی جواب میدهی اماحق توهین که نداری. در حالی که اگر کسی به تو گفت تبریک عرض میکنم هر کس بوده باشد تو باید بگویی متشکرم. تمام. دوستت است از او تعریف میکنی نیست میگویی متشکر آقا. دیدم راست میگوید، علوم سیاسی را ما خواندهایم و این بنده خدا قم بوده است و در خانهاش بوده در تبعید هم که بوده، باز در خانهاش بوده ، حداکثر راهش این بوده که رفته مثلا نجف مرقدحضرت علی (ع) دعا خوانده است، این جور دنیا را با عرف و نزاکت دیپلماسی آن میشناسد که من علوم سیاسی را خوانده نمیشناسم.
گفتم:آقا به حضرت عباس دستها بالا، تسلیم. و آن عبرتی شد. بعدها خیلی در نوشتههای من تاثیر گذاشت. یعنی هر چه که مینوشتم نگاه میکردم که چه کار کنم امام ناراحت نشوند. نه اینکه شخصا ناراحت نشوند و اگر شخصا ناراحت میشدند میرفتیم دستشان را هم ماچ میکردیم بلکه ترس ما به خاطر مصالح ملی بود.
**یک مورد دیگر هم من حضور نداشتم ولی باید شهادت بدهم وقتی مسئله جاسوس خانه و پس دادن اعضای سفارت (گروگانها) مطرح شد من در دفتر نشسته بودم آقای رجایی به همراه بهزاد نبوی آمدند. من به آقای رجایی گفتم این چه جور آزاد کردن گروگانهاست؟ ما این همه بها پرداختیم برای اینکه این جوری آزادشان کنیم؟ تازه چرا دولت؟ مگر دولت رفته بود گروگان گرفته بود؟ آقای رجایی گفت: ببین من و بهزاد پیش امام رفتیم خیلی حرفها به امام گفتیم. امام گفتند به همین شکل باید آزاد شوند. گفتیم: آقا این به نظر شما بازگشت از مواضع خودمان نیست؟ امام گفتند: ببین! یک انار آبش را گرفتی، تفالهاش مانده، بیندازید دور. گفتیم دیگران چه خواهند گفت؟ فرمودند هر چه بگویند.
آن روز رجایی گفت: اگر یک روزی بگویند رجایی چه سیاستمداری بود که به جای اینکه خودش فکر کند نگاه میکرد ببینید امام چی میگویند. مبادا بیایی دفاع کنی بگویی نه. رجایی سیاستمدار بود رجایی کسی بد که هر چه امام میگفتند عمل میکرد و این را امام گفت و من هم عمل کردم و قبل از این همه ، شکل همه را به امام گفتم که این جوری، پیامدهای منفی هم دارد، امام گفتند همین جور تمامش کنید. من به اعتبار حرف امام این را تمامش کردم. من حیثیتم را برای این مردم و این انقلاب باید بگذارم.
گفتم: حیثیت تو در تاریخ چی می شود؟ دویست سال دیگر که نه امام هست نه تو و.. او گفت: دویست سال دیگر ،بیست روز دیگر، هر چی خواهند گفت امام گفتند، من عمل کردم وتمام مسئولیتهایش را میپذیرم.
**یاد زمانی افتادم که رجایی از پنجره اتاق من نگاه میکرد چون مشرف به اتاق بنی صدر بود. خدا میداند آن جا هم من اشک این مرد را دیدهام، هنوز نگفتهام.گفتهام فقط برای بهشتی من اشکش را دیدهام. گریه کرد گفت:من چی کار کنم از دست این بنیصدر که نه تقوی دارد نه دین دارد نه راست میگوید؟ گفتم رجایی! ببین این مملکت امام زمان است، اگر ما سقوط کنیم یعنی اینکه ما هم باطل بودهایم. اگر امام بر حق است این بنیصدر سقوط خواهد کرد.
یک روزی دیدم این بنیصدر مرتب به رجایی نامه مینویسد ، گفتم: من باید جوابش را بدهم. رجایی گفت:تو جوابش را چه جوری میخواهی بدهی؟ گفتم: من مینویسم تو امضا کن. او گفت: امام گفته است حرف نزنید، گفتم: امام گفته است حرف نزنید، نگفته است. ننویسید .گفت: ما چه تاویلی بکنیم. امام گفته است آشوب نکنید. خوب حرف زدن همان نوشتن است دیگر.
گفتم آقا من نامه مینویسم، مهر محرمانه میکنم. پیش من یک نسخه میماند پیش او یک نسخه میماند. ما پنجاه سال دیگر جواب تاریخ را چه چوری بدهیم؟ همه میگویند او در روزنامه انقلاب اسلامی نوشت ،کسی جوابش را نداد.ما پنجاه سال دیگرمیگوییم: مردم ما جوابش را دادیم و بنابر حرف امام آن را نگه داشتیم. رجایی گفت: بنیصدر این را چاپ خواهد کرد. گفتم: این مشکل خودش است. به هر حال نامهها را که بعدا مکاتبات شهید رجایی شد نوشتیم و من کتابش کردم. زمانی که احساس کردم بنیصدر میخواهد سقوط کند و اعضای انجمن اسلامی نخست وزیری خدمت امام رفتند (احتمالا) امام وسط حرفهایشان یک حرف قشنگی زد، گفتند: یک کاری نکیند که هر چی به هر کی دادم ازش بگیرم. من شروع به خندیدن کردم.
رجایی گفت: چه کار میکنی؟ خوشحالی؟ گفتم: امام بنیصدر را ساقط کردند. گفت:امام حرفی نزدند. گفتم تمام شد. بنیصدر ساقط شد. به هر حال از آنجا من شروع کردم به جمعآوری این نامهها که کتابش کنم. بعدها که بنیصدر سقوط کرد و کارش که تمام شد رجایی گفت: کتاب تو چی شد؟ گفتم: ببین اگر من به موقع کار نمیکردم شما کتابش را نداشتی. گفت: من آرزو دارم این کتاب را ببینم. کتاب یک روز بعد از شهادت رجایی منتشر شد.رجایی شهید شد و کتاب را ندید. من کتاب را برداشتم و بردم. خدا امام را رحمت کند خیلی دوست داشتند بنیصدر آدم بشود و این مملکت دچار آن بحران نگردد. برداشتن یک رئیسجمهور کار آسانی نبود.
**یک بار در معیت آیتآلله خامنهای موقعی که رئیسجمهور بودند به خدمت امام رسیدیم. داستانش جالب بود. ایشان به من گفتند وقتی من میروم چرا تو نمیآیی جماران. من گفتم اگر بیایم جماران و آن جا بنشین امام برای همه نطق بکند من این جوری سیراب نمیشوم. اصلا دلم میشکند. من احساساتی هستم ، اگر امام را رو در رو ببینم و دستشان را ببوسم بیرون بیایم، برای من کافی است.
یک روز در حیاط ریاست جمهوری بودم چون مشاور آقا بودم، حاج آقا انصاری با ماشین جلو پایم ایستاد و آقای خامنهآی گفت: بیا بالا، من آمدم بالا گفتم کجا؟ گفت: میرویم خدمت امام. من دستگیره در را گرفتم گفتم: من پیاده میشوم شما میخواهید من را ببرید آن جا مثل مردم بنشینم ، اصلا نمیآیم. گفت: نه یک داستان دیگری است. رفتیم آنجا ،امام سخنرانی کردند سپس آقای میرسلیم به اشاره آقا از دور من را صدا کرد که رفتم و دست امام را بوسیدم و بیرون آمدم.
**در مورد طنز، من یک جمله چپلکی کار کردن دارم. میدانید امام نگارش شان با شفاهیشان فرق میکرد. وقتی من در سال 1363 شروع کردم به طنزنویسی دوسه تا از برادران روحانی بعد از مدتی آمدند، گفتند که: گاهی یک جملاتی را تو مینویسی که یادآور حرف امام است کلماتی هم که به کار میبری مثل "لهذا، هکذا،فلذا،فلذاست " که این را یک مقدار احتیاط کن. من از طریق آقای دعایی به احمدآقا پیغام دادم .احمد آقا گفت:ابدا چنین چیزی نیست. اگر بوده باشد هم، امام خوششان میآید. یک موردی هم هست که احمد آقا همان موقع به آقای دعایی گفته بود که پیش امام بودیم و خاتمی آمد گفت: آقا ببین گل آقا چی نوشته است. و من فکر میکنم که به شما نوشته است. الان یادم نیست گفت: امام خواندند و گفتند احتمالا با من است و خندیدند.
من دست خطی از خانم طباطبایی دارم در باره اینکه نظر امام در مورد گل آقا چیست. این را به هیچ جا ندادم.هر چی گفتند که آقا این را چاپ کن. گفتم:مگر دیوانهام این را چاپ کنم؟ این را نگه میدارم. من از سال 63 شروع کردم همیشه هر ماهی یکی دو بار تلفن به آقای دعایی میکردم و اصرارم این بود که دل پیرمرد را نرنجانده باشم. میگفت: نه! حاج احمد آقا میگوید مطلب را امام میخواند و خیلی هم خوششان میاید.
یک بار هم احمد آقا به من گفت: تو توی خانه ما خیلی طرفدار داری. ضمن اینکه همه پاسدارهای بیت گلآقا خوان هستند، خانم من هم از خوانندگان گل آقا است و دو کلمه حرف حسابت را میاورد برای امام میخواند. به هر صورت شیوه نگارش من به نام سبک گلآقایی جا افتاد و هیچ کس تا این لحظه دیگر نگفت که ببین تو از نوشتههایت معلوم است که به بیان امام زدی. البته در این روش من یادم نیست که تحت تاثیر نگارش امام کاری کرده باشم و نوشتههای امام را از این زاویه خوانده باشم و به سبک نگارش ایشان توجه کنم.
** من از سال 63 که در روزنامه اطلاعات دو کلمه حرف حساب را شروع کردم، همیشه هر ماهی یک بار، دو بار این تلفن اختصاصی را به آقای دعایی می کردم که اصرارم هم این بود که دل پیرمرد را نرنجانده باشم. می گفت: نه، سید احمد می گوید امام می خواند، خیلی هم خوش شان می آید؛ مسئله ای ندارد. تا یک هفته ای مانده به آن تاریخ که من گفتم که آقای دعایی من بعد از سال های سال می خواهم بروم، حالا امام را ببینم. گفت: خیلی خُب؛ من به سید احمد می گویم؛ گفتند و تلفن کردند.
من یک روز خانه بودم که دعایی گفت: فردا صبح من تو را خدمت حضرت امام میبرم. ما رفتیم صبحانهای هم آنجا خوردیم. سر ساعت معین امام آمدند. یکی دو تا از برادران روحانی نیز بودند. کسانی میآمدند دستبوسی و می رفتند، ما هم دستبوسی کردیم.
موقع بیرون آمدن گفتم: دعایی چه شد؟ من برای این نیامده بودم. اگر قرار بود این جوری بیام که هر هفته میتوانستم امام را ببینم . گفت: نه! داستان ما مانده است. وقتی یکی دو تا از روحانیون که احتمال میدهم از طرف یکی از آقایان قم پیامی آورده بودند حرفشان را زدند و رفتند سپس من و آقای دعایی رفتیم خدمت حضرت امام. دعایی معرفی کرد، گفت: آقا ایشان آقای کیومرث صابری فومنی هستند و معلم بودند و همچنین مشاور فرهنگی آقای رجایی بودند تا سال 62 . مشاور فرهنگی آقای خامنهای نیز بودند. الان هم مشاور فرهنگی در وزارت ارشاد هستند.
وقتی آقای دعایی با این عناوین مرا معرفی میکردند امام سرشان را انداخته بودند پایین و بسیار قیافه خستهای داشتند. خیلی خسته بودند و ما دیگر اصلا نمیتوانستیم فکر کنیم که فقط هفت هشت ماه دیگر مهمان ما هستند. بعد آقای دعایی برگشت. گفت که آقا ! چرا من خستهتان بکنم. شماهم که به ما نگاه نمی کنید. اصلا ایشان «گل آقا» است.
تا گفت ایشان «گل آقا» است امام گفتند، تویی؟ آن وقت خندیدند و من گریهام گرفت. گفتم آقا! به جد شما من ضدانقلاب نیستم. من مرید شما هستم. گفتند که من میدانم. گفتم به هر حال کار طنز است، سخت است. یک چیزی اگر من گفتم دل شما شکسته است یا انقلاب لطمهای خورده، شما من را ببخشید.
گفتند نه! من چیزی ندیدم. گفتم برای من دعا کنید که از راه راست منحرف نشوم. ایشان گفتند من برای همه دعا میکنم که از راه راست منحرف نشویم.
یک طنز نویس که اشک اش در می آید، سخت هم هست، اصلا ما رفته بودیم که مثلا دل امام یک مقدار شادمان بشود. آقای دعایی گفت: آقا شما به گل آقای ما سکه نمی دهید؟ گفت: چرا. اشاره کرد، گویا آقای رسولی یا آقای توسلی بودند، یک کیسه فریزر آوردند توی آن سکّه های یک قِرانی بود. امام دست کردند، یک مشت سکه به من دادند. ایشان در کیسه را بستند، اما زد پشت دست شان، دوباره باز کردند، یک مشت دیگر امام سکه دادند، ایشان دوباره بستند، امام یک بار دیگر زد پشت دست شان، ایشان باز کردند، یک مشت دیگر سکه به من دادند.
گفتند: امام سه بار به کسی سکّه نمی دهد. من دیدم همه اش یک ریالی است. گفتم: قربان امام مان بروم . ما شاء الله! آن قدر ولخرج هستند که ورشکسته نشوند. ایشان خیلی به شدّت خندیدند. گفتم: آقا من فقط آمدم، دست شما را ببوسم . دست آقا را بوسیدم و دیدم حالا که راه می دهند، پُر رویی کردم، محاسن آقا را بوسیدم. آمدیم بیرون، دیگر من عرش را سیر می کردم....
اما سال 67 قطعنامه را پذیرفته بود. خوشحال شدیم که بالاخره، امام یک لحظه ای شادمان شدند . داشتیم با آقای دعایی می آمدیم که یک کسی دوید و گفت: حاج آقا بایستید! وقتی آمدیم بیرون، سینه به سینه شدیم با سید احمد، نشستیم یک چایی خوردیم، بعد گفت: آقا گل آقا! شنیدم امام را خنداندی، شادمانش کردی، خدا دلت را شادمان کند؛ می دانی امام مدت هاست نمی خندیدند. گفتم: من فدای امام بشوم، من حاضرم قلب ام را پاره پاره کنم، بریزم پاش، یک لبخند ایشان بزند. داشتیم میآمدیم، یک کسی دوید یک چیزی زیر گوش آقای دعایی گفت، گفتم: چه اتفاقی افتاد؟ گفت حضرت امام تعداد خانواده شما را پرسیدند. گفتم این دیگر خیلی صله بزرگی است.
به خانه آمدم و به همسرم گفتم برای دستبوسی امام شما هم میروید. آقای دعایی آمد خانم و دختر مرا برداشت برد. این اولین برخورد نزدیک خانمم با امام بود. دخترم و خانمم میگفتند ما همین جور که امام رادیدم فقط گریه میکردیم هیچ کاری دیگری نمیتوانستیم بکنیم. من از خانمم پرسیدم امام را چه جوری دیدی؟ دیدم سکوت کرد. گفتم: اینجا من هستم و تو هستی و خدا، خیلی هم برای من سخت است، امام انگار امیدی به حیاتشان نیست. گفت: اتفاقا من همین را میخواستم بگویم. گفتم در نماز شبت برای امام دعا کن. من طنز نویسم. به مردم لبخند هدیه میکنم اما هر وقت به یاد امام و رفتنش میافتم دلم میگیرد آن وقت آرزو میکنم کاش تراژدی نویس بودم...